رها شدن. خلاص شدن. (یادداشت مؤلف) : بدان تا جهان از بد اژدها به فرمان و گرز من آید رها. فردوسی. مگر زنده از چنگ این اژدها تن یک جهان مردم آید رها. فردوسی. نهان بود چند از دم اژدها نیامد به فرجام هم زو رها. فردوسی. خورش ساخت آن مغز را اژدها نیاید یکی تن ز چنگش رها. فردوسی
رها شدن. خلاص شدن. (یادداشت مؤلف) : بدان تا جهان از بد اژدها به فرمان و گرز من آید رها. فردوسی. مگر زنده از چنگ این اژدها تن یک جهان مردم آید رها. فردوسی. نهان بود چند از دم اژدها نیامد به فرجام هم زو رها. فردوسی. خورش ساخت آن مغز را اژدها نیاید یکی تن ز چنگش رها. فردوسی
خندیدن. بخنده درآمدن. خنده کردن: وگرت خنده نیاید یکی کنند ببار. ابوالعباس عباسی. ز خر برگیرم و بر خود نهم بار خران را خنده می آید بدین کار. نظامی. از قیاسش خنده آمد خلق را کو چو خود پنداشت صاحب دلق را. مولوی. بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت شاید که خندۀ شکرآمیز می کنی. سعدی
خندیدن. بخنده درآمدن. خنده کردن: وگرت خنده نیاید یکی کنند ببار. ابوالعباس عباسی. ز خر برگیرم و بر خود نهم بار خران را خنده می آید بدین کار. نظامی. از قیاسش خنده آمد خلق را کو چو خود پنداشت صاحب دلق را. مولوی. بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت شاید که خندۀ شکرآمیز می کنی. سعدی
بازدانستن چیزی که فراموش شده باشد. (از آنندراج). به خاطر آمدن. به ذهن خطور کردن. به حافظه گذشتن. به خاطر گذشتن. متذکر شدن. فراموش شده ای را متذکر شدن. در ذکر آمدن. بر خاطر گذشتن. مقابل از یاد رفتن: عبداﷲ بن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم او را گفته بود که زنان مکشید... (ترجمه تاریخ طبری). بگویم به تو هر چه آید ز پند سخن چند یاد آمدم سودمند. فردوسی. همه شهر توران گریزان چو باد کسی را نیامد بروبوم یاد. فردوسی. نیامد به یادت همی رنج من سپاه من و کوشش و گنج من. فردوسی. بکردار خوابیست این داستان که یاد آید از گفتۀ باستان فردوسی. بزد گردن غم به شمشیر داد نیامد همی بر دل از مرگ یاد. فردوسی. ببودند یک هفته زینگونه شاد کسی را نیامد غم و رنج یاد. فردوسی. که روشن جهان بر تو فرخنده باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. چو دیدم ترا یادم آمد زریر سپهدار اسب افکن نره شیر. فردوسی. ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست که یاد آمدم آن سخنهای راست. فردوسی. سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد. فردوسی. مده کار کرد نیاکان به باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. مگر زین پرستنده کام آمدت که چون دیدیش یاد جام آمدت. فردوسی. بدانگاه یاد آمدت راستی که ویران شود کشور از کاستی. فردوسی. ز چندین بزرگان خسرونژاد نیامد کسی بر دل شاه یاد. فردوسی. و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید گناهش چگونه یاد آید. (کشف المحجوب هجویری ص 382). یاد نیاید ز طاعت و نه ز توبه اکنون کت تن ضعیف نیست، نه بیمار. ناصرخسرو. بر خاستم از جای و سفر پیش گرفتم نز خانه ام یاد آمد و نز گلشن و منظر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 174). آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر. ناصرخسرو. آنگه که روز خویش ببیند تعب فروش نه رحم یادش آید نه لهو و نه طرب. ناصرخسرو. بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش. ناصرخسرو. بوقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان. ناصرخسرو. شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب. ناصرخسرو. چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند چو یادم آید از دوستان و اهل وطن. مسعودسعد. نیز دل تو ز مهر من نکند یاد هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار. مسعودسعد. نیاید هیچ از انصاف تو یادم به بی انصافیت انصاف دادم. نظامی. جهان تاختن باز یاد آمدش خطرناکی رفته باد آمدش. نظامی (اقبالنامه ص 215). چون ز کار وزیرش آمد یاد دست از اندیشه برشقیقه نهاد. نظامی. نی حراره یادش آید نی غزل نی ده انگشتش بجنبد در عمل. مولوی. هرچ روزی داد و ناداد آیدم او ز اول گفته تا یاد آمدم. مولوی (مثنوی ج 1 ص 105). یادم آمد قصۀ اهل سبا کز دم احمق صباشان شد وبا. مولوی. چندانکه مرا شیخ اجل... ابوالفرج بن جوزی بترک سماع فرمودی عنفوان شبابم غالب آمدی... به خلاف رای مربی قدمی برفتمی وز سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی... (گلستان). ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید. سعدی. گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من سعدی. توبه کردم از این سخن چو مرا یاد آن یار دلستان آمد. سعدی. دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتۀ خود هیچ نیامد یادت. سعدی. بیاد آید آن لعبت چینیم کند خاک در چشم خود بینیم. سعدی. تنم می بلرزد چو یاد آیدم مناجات شوریده ای در حرم. سعدی. دگر ره نیازارمش سخت دل چو یاد آیدم سختی کار گل. سعدی. جان من، جان من فدای تو باد هیچت از دوستان نیاید یاد. سعدی. ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید. سعدی. یاری که با قرینی الفت گرفته باشد هر وقت یادش آید تو دمبدم به یادی. سعدی. من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در قید او که یاد نیاید نشیمنم. سعدی. که گردد درونش به کین تو ریش چو یادآیدش مهر و پیوند خویش. سعدی. عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد بیا بیا که ز تو کار من بجان آمد. ؟ (از تاریخ سلاجقۀکرمان). مطرب از گفتۀ حافظ غزلی نغز بخوان تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد. حافظ. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. ، در شواهد زیرین معنی مطلق اندیشه کردن است و تصور امری را که هنوز واقع نشده است نمودن: بکشت (سیاوش را) و ز فرجام نامدش یاد. فردوسی. چو آگاه شد زان سخن هفتواد از ایشان به دل در نیامدش یاد. فردوسی. چو شد ز آفرین نیز آن شاه شاد بدل آمد اندیشۀ راه یاد. فردوسی. بکشتی و نامدت از این روز یاد چو تو شاه بیداد گرخود مباد. فردوسی. - امثال: فیل را یاد آمد از هندوستان. (امثال و حکم ج 2 ص 1151). مشتی که پس از جنگ بیاد آید بسر خود باید کوفت. (امثال و حکم ج 3 ص 1712). ، در بیت زیرین معنی منتقل شدن بقرینۀ چیزی به چیزی دهد: همی یاد شرم آمد از رنگ اوی همی بوی ناز آمد از چنگ اوی. فردوسی. - با یاد آمدن، بخاطر آمدن: هر آن ساعت که با یاد من آید فراموشم شود موجود و معدوم. سعدی. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ
بازدانستن چیزی که فراموش شده باشد. (از آنندراج). به خاطر آمدن. به ذهن خطور کردن. به حافظه گذشتن. به خاطر گذشتن. متذکر شدن. فراموش شده ای را متذکر شدن. در ذکر آمدن. بر خاطر گذشتن. مقابل از یاد رفتن: عبداﷲ بن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم او را گفته بود که زنان مکشید... (ترجمه تاریخ طبری). بگویم به تو هر چه آید ز پند سخن چند یاد آمدم سودمند. فردوسی. همه شهر توران گریزان چو باد کسی را نیامد بروبوم یاد. فردوسی. نیامد به یادت همی رنج من سپاه من و کوشش و گنج من. فردوسی. بکردار خوابیست این داستان که یاد آید از گفتۀ باستان فردوسی. بزد گردن غم به شمشیر داد نیامد همی بر دل از مرگ یاد. فردوسی. ببودند یک هفته زینگونه شاد کسی را نیامد غم و رنج یاد. فردوسی. که روشن جهان بر تو فرخنده باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. چو دیدم ترا یادم آمد زریر سپهدار اسب افکن نره شیر. فردوسی. ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست که یاد آمدم آن سخنهای راست. فردوسی. سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد. فردوسی. مده کار کرد نیاکان به باد مبادا که پند من آیدت یاد. فردوسی. مگر زین پرستنده کام آمدت که چون دیدیش یاد جام آمدت. فردوسی. بدانگاه یاد آمدت راستی که ویران شود کشور از کاستی. فردوسی. ز چندین بزرگان خسرونژاد نیامد کسی بر دل شاه یاد. فردوسی. و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 26). ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید گناهش چگونه یاد آید. (کشف المحجوب هجویری ص 382). یاد نیاید ز طاعت و نه ز توبه اکنون کت تن ضعیف نیست، نه بیمار. ناصرخسرو. بر خاستم از جای و سفر پیش گرفتم نز خانه ام یاد آمد و نز گلشن و منظر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 174). آن کردی از فساد که گر یادت آید آن رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر. ناصرخسرو. آنگه که روز خویش ببیند تعب فروش نه رحم یادش آید نه لهو و نه طرب. ناصرخسرو. بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش. ناصرخسرو. بوقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان. ناصرخسرو. شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب. ناصرخسرو. چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند چو یادم آید از دوستان و اهل وطن. مسعودسعد. نیز دل تو ز مهر من نکند یاد هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار. مسعودسعد. نیاید هیچ از انصاف تو یادم به بی انصافیت انصاف دادم. نظامی. جهان تاختن باز یاد آمدش خطرناکی رفته باد آمدش. نظامی (اقبالنامه ص 215). چون ز کار وزیرش آمد یاد دست از اندیشه برشقیقه نهاد. نظامی. نی حراره یادش آید نی غزل نی ده انگشتش بجنبد در عمل. مولوی. هرچ روزی داد و ناداد آیدم او ز اول گفته تا یاد آمدم. مولوی (مثنوی ج 1 ص 105). یادم آمد قصۀ اهل سبا کز دم احمق صباشان شد وبا. مولوی. چندانکه مرا شیخ اجل... ابوالفرج بن جوزی بترک سماع فرمودی عنفوان شبابم غالب آمدی... به خلاف رای مربی قدمی برفتمی وز سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی... (گلستان). ای که هرگز فرامشت نکنم هیچت از بنده یاد می آید. سعدی. گر از عهد خردیت یاد آمدی که بیچاره بودی در آغوش من سعدی. توبه کردم از این سخن چو مرا یاد آن یار دلستان آمد. سعدی. دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتۀ خود هیچ نیامد یادت. سعدی. بیاد آید آن لعبت چینیم کند خاک در چشم خود بینیم. سعدی. تنم می بلرزد چو یاد آیدم مناجات شوریده ای در حرم. سعدی. دگر ره نیازارمش سخت دل چو یاد آیدم سختی کار گل. سعدی. جان من، جان من فدای تو باد هیچت از دوستان نیاید یاد. سعدی. ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید. سعدی. یاری که با قرینی الفت گرفته باشد هر وقت یادش آید تو دمبدم به یادی. سعدی. من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در قید او که یاد نیاید نشیمنم. سعدی. که گردد درونش به کین تو ریش چو یادآیدش مهر و پیوند خویش. سعدی. عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد بیا بیا که ز تو کار من بجان آمد. ؟ (از تاریخ سلاجقۀکرمان). مطرب از گفتۀ حافظ غزلی نغز بخوان تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد. حافظ. مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو. حافظ. ، در شواهد زیرین معنی مطلق اندیشه کردن است و تصور امری را که هنوز واقع نشده است نمودن: بکشت (سیاوش را) و ز فرجام نامدش یاد. فردوسی. چو آگاه شد زان سخن هفتواد از ایشان به دل در نیامدش یاد. فردوسی. چو شد ز آفرین نیز آن شاه شاد بدل آمد اندیشۀ راه یاد. فردوسی. بکشتی و نامدت از این روز یاد چو تو شاه بیداد گرخود مباد. فردوسی. - امثال: فیل را یاد آمد از هندوستان. (امثال و حکم ج 2 ص 1151). مشتی که پس از جنگ بیاد آید بسر خود باید کوفت. (امثال و حکم ج 3 ص 1712). ، در بیت زیرین معنی منتقل شدن بقرینۀ چیزی به چیزی دهد: همی یاد شرم آمد از رنگ اوی همی بوی ناز آمد از چنگ اوی. فردوسی. - با یاد آمدن، بخاطر آمدن: هر آن ساعت که با یاد من آید فراموشم شود موجود و معدوم. سعدی. در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب بفریاد آمد. حافظ
آوازکردن. خواندن. (ناظم الاطباء). آواز دادن. (یادداشت مؤلف). خطاب کردن. صدا زدن. بانگ کردن: چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته. خاقانی. حق می کند ندا که به ما ره درازنیست از مال لام بفکن باقی شناس ما. خاقانی. قمری کردش ندا کای شده از عدل تو دانۀ انجیر زرد دام گلوی غراب. خاقانی. جمعی از کرد و عرب از لشکر فیروزان به شعار شمس المعالی ندا کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). رستم مرزبان به شعار دعوت قابوس ندا کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 242). که یزدان رزق اگر بی سعی دادی به مریم کی ندا کردی که هزی. ابن یمین. مبشران سعادت بر این بلند رواق همی کنند ندا بر ممالک آفاق. سلمان (از آنندراج). ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند کآنکس که گفت قصۀ ما هم ز ما شنید. حافظ. ، اعلان کردن. اخبار نمودن. خبر دادن. فاش کردن. شایع نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، دعا کردن: گفت پیغمبر که در بازارها دو فرشته می کند دایم ندا کای خدا تو منفقان را ده خلف وای خدا تو ممسکان را ده تلف. مولوی
آوازکردن. خواندن. (ناظم الاطباء). آواز دادن. (یادداشت مؤلف). خطاب کردن. صدا زدن. بانگ کردن: چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته. خاقانی. حق می کند ندا که به ما ره درازنیست از مال لام بفکن باقی شناس ما. خاقانی. قمری کردش ندا کای شده از عدل تو دانۀ انجیر زرد دام گلوی غراب. خاقانی. جمعی از کرد و عرب از لشکر فیروزان به شعار شمس المعالی ندا کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). رستم مرزبان به شعار دعوت قابوس ندا کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 242). که یزدان رزق اگر بی سعی دادی به مریم کی ندا کردی که هزی. ابن یمین. مبشران سعادت بر این بلند رواق همی کنند ندا بر ممالک آفاق. سلمان (از آنندراج). ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند کآنکس که گفت قصۀ ما هم ز ما شنید. حافظ. ، اعلان کردن. اخبار نمودن. خبر دادن. فاش کردن. شایع نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، دعا کردن: گفت پیغمبر که در بازارها دو فرشته می کند دایم ندا کای خدا تو منفقان را ده خلف وای خدا تو ممسکان را ده تلف. مولوی
عار داشتن. شرم داشتن: بدو گفت رستم به یک ترک جنگ همانا نسازد که آیدش ننگ. فردوسی. با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند. منوچهری. - ننگ آمدن کسی را از چیزی، از آن عار داشتن. ننگ داشتن. دون شأن خود دانستن: تو چون یافتی ننگریدی به گنج که ننگ آمدت زین سرای سپنج. فردوسی. ز مردان از این پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار به جنگ آمدت. اسدی. زنان و مخنثان را برگمارندتا از معشوق او حکایتهای زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد، می گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ننگ آید عشق را از نور عقل بد بود پیری در ایام صبا. مولوی. ز علمش ملال آید از وعظ ننگ شقایق ز باران نروید ز سنگ. سعدی. که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر به چنگال دشمن اسیر. سعدی
عار داشتن. شرم داشتن: بدو گفت رستم به یک ترک جنگ همانا نسازد که آیَدْش ننگ. فردوسی. با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند. منوچهری. - ننگ آمدن کسی را از چیزی، از آن عار داشتن. ننگ داشتن. دون شأن خود دانستن: تو چون یافتی ننگریدی به گنج که ننگ آمدت زین سرای سپنج. فردوسی. ز مردان از این پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار به جنگ آمدت. اسدی. زنان و مخنثان را برگمارندتا از معشوق او حکایتهای زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد، می گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ننگ آید عشق را از نور عقل بد بود پیری در ایام صِبا. مولوی. ز علمش ملال آید از وعظ ننگ شقایق ز باران نروید ز سنگ. سعدی. که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر به چنگال دشمن اسیر. سعدی
وزیدن باد: باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد. سعدی. مؤلف آنندراج ذیل این کلمه مصادری را که با باد ترکیب شود چون وزیدن، دمیدن، کردن، جستن، جهیدن، دویدن، پیچیدن، و فروهشتن، آورده و برای هر کدام شاهدی یاد کرده است ولی باید دانست که غالب مؤلفان دستور و لغت نویسان و از آنجمله مؤلف آنندراج در افعال مرکب باشتباه افتاده اند زیرا افعال مرکب افعالی هستند که فعل نتواند فاعل یا مفعول برای کلمه ماقبل خود واقع شود مانند ’باد کردن’ یا ’باد آمدن’، کنایه از بیهوده شمردن. ترکیبات فوق و ترکیباتی که باد فاعل باشد از ترکیبات مصدری بیرون اند، مثلاً در این شعر سعدی که مؤلف آنندراج بجای مصدر مرکب آورده است باد فاعل است نه مصدر مرکب: چو باد اندر شکم پیچد فروهل که باد اندر شکم باری است بر دل. یا این بیت خواجۀ شیراز از همان قبیل است: باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه نیست از سودای زلفت بعد ازین تأثیر باد. ، بمعرض هوا درآوردن، چنانکه غلۀ رطوبت یافته یا جامۀ پشمین و موئینه: پس از آنکه پارچه ها خوب باد خوردند تا کن و به بقچه به پیچ. رجوع به باد و باد دادن شود، در تداول گناباد خراسان، از ریسمانی مخصوص در هوا رفتن و آمدن و آن نوعی بازیست که در ماه نوروز و مخصوصاً سیزده عید اغلب دختران و زنان بدان علاقه دارند. - پشت کسی باد خوردن، کنایه از پس از استراحتی تن بکار ندادن: پشتش باد خورده است
وزیدن باد: باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد. سعدی. مؤلف آنندراج ذیل این کلمه مصادری را که با باد ترکیب شود چون وزیدن، دمیدن، کردن، جستن، جهیدن، دویدن، پیچیدن، و فروهشتن، آورده و برای هر کدام شاهدی یاد کرده است ولی باید دانست که غالب مؤلفان دستور و لغت نویسان و از آنجمله مؤلف آنندراج در افعال مرکب باشتباه افتاده اند زیرا افعال مرکب افعالی هستند که فعل نتواند فاعل یا مفعول برای کلمه ماقبل خود واقع شود مانند ’باد کردن’ یا ’باد آمدن’، کنایه از بیهوده شمردن. ترکیبات فوق و ترکیباتی که باد فاعل باشد از ترکیبات مصدری بیرون اند، مثلاً در این شعر سعدی که مؤلف آنندراج بجای مصدر مرکب آورده است باد فاعل است نه مصدر مرکب: چو باد اندر شکم پیچد فروهل که باد اندر شکم باری است بر دل. یا این بیت خواجۀ شیراز از همان قبیل است: باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه نیست از سودای زلفت بعد ازین تأثیر باد. ، بمعرض هوا درآوردن، چنانکه غلۀ رطوبت یافته یا جامۀ پشمین و موئینه: پس از آنکه پارچه ها خوب باد خوردند تا کن و به بقچه به پیچ. رجوع به باد و باد دادن شود، در تداول گناباد خراسان، از ریسمانی مخصوص در هوا رفتن و آمدن و آن نوعی بازیست که در ماه نوروز و مخصوصاً سیزده عید اغلب دختران و زنان بدان علاقه دارند. - پشت کسی باد خوردن، کنایه از پس از استراحتی تن بکار ندادن: پشتش باد خورده است
بپا آمدن طفل، پاوا شدن طفل. پا گرفتن طفل. نو به رفتار آمدن طفل. (آنندراج) ، مشاطه. آرایشگر: بجام اندرون گوهر شاهوار بت آرای با افسر و گوشوار. فردوسی. بت آرای چون او (رودابه) نبینی به چین بر او ماه و پروین کنند آفرین. فردوسی. یکی دختری دارد آن نامدار ببالای سرو و به رخ چون بهار بت آرای چون او نبیند به چین میان بتان چون درخشان نگین. فردوسی. بت آرای بیند گر ایشان (دختران) به چین گسسته شود بر بتان آفرین. فردوسی. نگاری بود بنگاریده دادار بت آرایش نگاریده دگربار. (ویس و رامین). دگرباره فرودآمد بت آرای نگار آن سمن بر را سراپای. (ویس و رامین). بت آرای خیلی در آن انجمن که بودند از پیش آن بت شکن. اسدی (گرشاسب نامه). ، به مجاز در این اشعار بت پرست، خصوصاً پادشاهی که منصب روحانی نیز دارد. آرایندۀ بت. مجازاً مروج و پشتیبان و اشاعه دهنده بت پرستی: ببر نامۀ من بر رای هند نگر تا که باشد بت آرای هند. فردوسی. بت آرای فرخنده دستور من همان گنج و پرمایه گنجور من. فردوسی. دو شاه بت آرای و یزدان پرست وفا را بسودند با دست دست. فردوسی
بپا آمدن طفل، پاوا شدن طفل. پا گرفتن طفل. نو به رفتار آمدن طفل. (آنندراج) ، مشاطه. آرایشگر: بجام اندرون گوهر شاهوار بت آرای با افسر و گوشوار. فردوسی. بت آرای چون او (رودابه) نبینی به چین بر او ماه و پروین کنند آفرین. فردوسی. یکی دختری دارد آن نامدار ببالای سرو و به رخ چون بهار بت آرای چون او نبیند به چین میان بتان چون درخشان نگین. فردوسی. بت آرای بیند گر ایشان (دختران) به چین گسسته شود بر بتان آفرین. فردوسی. نگاری بود بنگاریده دادار بت آرایش نگاریده دگربار. (ویس و رامین). دگرباره فرودآمد بت آرای نگار آن سمن بر را سراپای. (ویس و رامین). بت آرای خیلی در آن انجمن که بودند از پیش آن بت شکن. اسدی (گرشاسب نامه). ، به مجاز در این اشعار بت پرست، خصوصاً پادشاهی که منصب روحانی نیز دارد. آرایندۀ بت. مجازاً مروج و پشتیبان و اشاعه دهنده بت پرستی: ببر نامۀ من بر رای هند نگر تا که باشد بت آرای هند. فردوسی. بت آرای فرخنده دستور من همان گنج و پرمایه گنجور من. فردوسی. دو شاه بت آرای و یزدان پرست وفا را بسودند با دست دست. فردوسی
موافق مراد نشستن کعبتین. در قمار دست موافق نصیب افتادن. کاری به مراد دل برآمدن: مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم. خاقانی
موافق مراد نشستن کعبتین. در قمار دست موافق نصیب افتادن. کاری به مراد دل برآمدن: مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم. خاقانی
ظاهر شدن آشکار گردیدن: چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه، حاصل شدن بوجود آمدن: هر کس مرکبست از چهار چیز... و هر گاه که یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آید، ظهور کردن نامبر دار شدن: بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان و فرزندان خویش را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، یافت شدن یافته شدن: بفرمود تا همه آب آن چاه را و بسیاری گل بر کشیدند پیدا نیامد (انگشتری پیغامبر)
ظاهر شدن آشکار گردیدن: چنانکه پیدا آید در این نزدیک از احوال این پادشاه، حاصل شدن بوجود آمدن: هر کس مرکبست از چهار چیز... و هر گاه که یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت و نقصان پیدا آید، ظهور کردن نامبر دار شدن: بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان و فرزندان خویش را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، یافت شدن یافته شدن: بفرمود تا همه آب آن چاه را و بسیاری گل بر کشیدند پیدا نیامد (انگشتری پیغامبر)